گذشت روزگار

شمار خوانندگان این مضمون: 0

۲۰۲۲/۰۱/۲۶
پوهاند محمد بشیر دودیال

گذشت روزگار
(داستان کوتاه)

پدرم بعد از مدتی زیاد ی چپن ره دار سبز و کلاه  قرقلی اش را پوشیده بود که در زیر چراغهای  رنگه منطقه ی جشن و چمن حضوری به او شکو و جلال خاص داده بود. پدر ندرتاً این لباسش را میپوشید، آن هم یا در ایام جشن استقلال، یا در ایام مراسم عید و یا در عروسی دوستان و ایام بازگشت حجاج از مکه شریفه.

روزیکه پدر به مادرم هدایت میداد تا چپن، دستمال گل سیب و قره قلی اش را حاضر نماید، برای ما روز  شادی و بی نهایت مسرت میبود، زیرا در چنین روزها ما میتوانستیم با پدر یکجا بیرون از خانه برویم. من و برادر کوچکم دست پدر  را میگرفتیم، من همگام بااو قدم برمیداشتم، اما برادر کوچکم جست وخیزان تقریباً میدوید تا عقب نماند. اغلباً در چنین روزها مادر برای ما نیزلباس جدید ما را میپوشانید.

و آن شب که شب جشن استقلال بود، با پدر یکجا نندارتونها را مشاهده کردیم. وقتی آخرین نندارتون را دیدیم، درانجا صنایع ملی کشور  بود : رختهای بافته شده در نساجی گلبهار وبگرامی، ظروف مسی، ابزار کار، ستروس و زیتون ننگرهار، کودفابریکه مزار، عسل روکی، جاکت بافی مرادی، جراب اسب نشان، بوت آهو، محصولات فارم مالداری بینیحصار، تولیدات جنگلک، حجاری و نجاری، روغن سپین زر، سمنت و لاجورد، تولیدات پشمینه بافی کندهار، میوه های تازه وخشک وغیره. دیدن آن غرور می آفرید و امیدواری مبخشید. از آنجا که فارغ شدیم، هنوز یکساعت به شروع اتشبازی مانده بود، آنچه ما آرزوی دیدن آن را داشتیم، ولی پدر صرف نظر کرد و مارا نیز قناعت داد. از عقب کمپها بطرف جاده حرکت کردیم تابه خانه برگردیم. از کمپها صدای کنسرت به گوش میرسید؛ در یکی استاد رحیم بخش، در دیگری هماهنگ و در کمپ دیگر ځلاند همان آهنگی را زمزمه میکرد که در رادیو شنیده بودیم. وقتی از منطقه ی جشن و چمن حضوری کاملاً دور شده بودیم، صدای آتشبازی را شنیدیم و ما به عقب دیدیم، خوشه های از چراغهای رنگه در فضای منطقه ی جش دیده شد که در دل آسمان پراگنده شدند. پدرم در زیر یکی از چراغهای پیاده رو ساعتش را دید و برای من و برادرم هدایت داد تا تند تر قدم برداریم. در مسیر راه  برادرم متوجه فروشنده ی شد که دربساطش انواع بازیچه ها را گذاشته بود؛ قرقرانک، موترک، پای روانک، طیاره رنگه و غیره. همه چوبی وساخت خودش بود. برادرم اصرار ورزید تا پدر یک موترک برایش بخرد. پدر غرض جبران آزرده گی ما که از دیدن آتشبازی محروم شده بودیم، تبسیم کرد و در روشنی نورافگنها بطرف فروشنده نظری انداخت  وبعد یک قدم جلو گذاشت ویکی از موترها را برداشت. موتر ها از چوب ارچه  ساخته شده بودند و با رنگهای سرخ، سبز و نارنجی رنگ آمیزی شده بودند. ما که خیلی هوس داشتن چنین موترکها را داشتیم، هیجانی و ذوقزده بودیم. پدر دو موترک را انتخاب کرد:  یکی را برای من و دومی را برای بردارم. از مسرت و خوشی زیاد دست از پا گم کرده بودیم و دلهای ما از تماشای اتشبازی صبر شد وبقیه راه را چنان به سرعت می پیمودیم که از پدر نیز سبقت جسته بودیم. در تمام راه موترکهای ما را از هر زاویه میدیدم وبعضاً انرا به مشام نزدیک میساختیم وبوی مطبوع ارچه دماغ ما را تازه میساخت، آرزو داشتیم هرچه زود تر به خانه برسیم، روز شود و در گوشه ی از حویلی مسیرهای مختلف را برای گردش موترکها تدارک دیده  و مانند دریوران ماهر از محلی به محلی برانیم. وقتی رسیدیم شب بود، ولی ذوق موترکها خواب را از چشمان ما ربوده بود. همینکه داخل خانه شدیم، نخست دوان دوان نزد مادر رفتیم و موترکها هارا نشان دادیم. مادر بدون اندکترین التفات واه واه، مبارک مبارک گفت و سرگرم دم کردن چای در چاینک غوره یی شد. او میدانست که درچنین حالات پدر نخست نماز خفتن را ادا مینماید و بعد یک – دو پیاله چای می طلبد. من وبرادرم منتظر روشنی روز نشدیم و موترکهای ما را روی گلیم گذاشتیم و به استقامت خطهای گلیم حرکت دادیم. برادرم یکی دو بار از مقابل مصلای پدر نیز عبور کرد، درین اثنا پدر یک قسمت از سوره را بلند تر ادا کرد تا برادرم متوجه شود، مادر متوجه شد و بی محابا برادرم را از پیشروی نماز بدینسو کشاند و در پهلوی من نشاند. برادرم باز هم در مسیر هر خط گلیم میراند. وقتی پدر نماز را تمام کرد وسلام برگرداند، بر خلاف همیشه، آثار خشم را در سیمایش ندیدیم، بلکه تبسم محبت آمیز نموده، بطرف برادرم نظری انداخت و بعد دعا کرد و شکر استقلال کشور را ادانمود. ما که هنوز کودک بودیم تمام مسرت ما فقط در همین بود که موترکهای خود را در مسیرخطوط گلیم برانیم و بعضاً آنها را مانند دریوران کار آزموده در جاهای معین توقف داده بگذاریم یکی دو نفر پیاده شوند.

در اثنای بازی متوجه پدر بودیم؛ ما فکر میکردیم شاید او هم آرزو داشته باشد تا کمی موترک جدید ورنگه ما را گرفته، بگرداند. درین اثنا به حال او افسوس خوردیم که از داشتن چنین موترهای زیبا محروم است، عمداً یکی دوبار موترم را در پهلوی چاینک چای عبور دادم تا پدر هرچه بیشتر حسرت موترهای ما را بخورد، ولی پدر متوجه صدای رادیو بود. در آن شب رادیو نظر به شبهای دیگر پرحرف بود. ظاهراً در رادیو پیامهای سران کشورهای جهان بالترتیب نشر میشد که به مناسبت جشن استقلال کشور رسیده بودند، پدر همه را کلمه به کلمه میشنید و احساس غرور وهیجان در سیمایش هویدا بود، در حالیکه هیجان ما محدود به موترکهای ما بود. وقتی خاموشی پدر را دیدیم فکر کردیم او نسبت نداشتن موترک غمگین است و نمیخواهد با ما در موتر دوانی شریک شود، ازینرو برادرم موترش را روی زانوی پدر نهاد و چراغهای سرخ رنگ آن را به پدر نشان داد، پدر نظر سطحی به موترک انداخت، تمام حواسش متوجه رادیو بود، وقتی مادرم متوجه شد باز هم برادرم را عقب کشید و نگذاشت مزاحم پدر گردد. بعد هم موترکهای ما را گرفت و در بلندترین رف خانه گذاشت و هدایت داد تا به بستر های خود برویم وبخوابیم.

در آن شب تا ناوقتها خواب به چشمهای ماه راه نیافت ، زیرا تماماً غرق خوشی داشتن موترهای ما بودیم. هنگامیکه صبح از خواب بیدار شدیم،  نزد مادر دویدیم تا موترکهای مارا بدهد، ولی مادر شرط گذاشت تا نخست دست و روی خود را شسته، بعد به پدر سلام بدهیم و آماده چای صبح گردیم. درین اثنا برادرم گریستن را آغاز کرد، مادر که حوصله اش سررفت موترکها را پایین کرد. باعجله دست وروی شستیم، بطرف سفره هموار شده رفتیم و پهلوی پدر نشستیم.  حین چای خوردن نیز درکنار سفره، میان پیاله ها و چاینک مصروف دریوری بودیم. دیدیم که پدر باز هم نسبت نداشتن چنین موترکها اندیشمند به نظر میرسید. من که دلم برایش سوحته بود، موترم را در اختیارش دادم. پدرم بدون اندکترین توجه موتررا این طرف آنطرف حرکت داد؛ یکبار تسبیح اش زیر موتر شد و بار دیگر آن را با پیاله تکر داد. من غم غم کنان گفتم:

پدر، هیچ دریور خوب نیستی ! و موترم را گرفتم. این بار برادرم برایش دلسوزی کرد و موتر خود را دراختیارش گذاشت، ولی پدر ریورس میراند وبعد جلو رفت. برادرم نیز مایوسانه گفت: پدر موتروانی یاد ندارد. پدر را در حسرت نداشتن موترک گذاشتیم و با موترهای خود بیرون به حویلی برامدیم.

***

امروز ششمین سالگرد فرزندم بود. او خیلی علاقمند موترک است. برایش یک موتر مقبول باچراغهای رنگه و انجن کوچک که با کلید و ریموت حرکت میکند، خریده ام. کاملاً شبه موترهای واقعی، چراغهای ان گل و روشن میگردد. پسرم ذوقزده انرا به همه نشان میدهد و مصروف بازی کودکانه اش است.

در حالیکه اوراق و کتب زیادی در مقابلم روی میز قرار دارند، خیلی هم مصروف استم، عنوانها وموضوعات مختلف راجستجو و ترجمه مینمایم وبعضاً از عقب شیشه ی عینک به پسرم مینگرم و از ذوق و خوشی اش لذت میبرم. پسرم حریصانه موترش را دربین کوچها میراند. داشتن موتر او را از دیدن تلویزیون نیز باز داشته، بعضاً مغرورانه بطرفم میبیند و برایش سوال پیدا میشود که باوجود داشتن پول ، صلاحیت و آزادی چرا برای خود چنین موتری نمیخرد؟ فکر میکند که من ازنداشتن چنین موتری  حسرت میخورم، بازهم ریموت موترش را میفشارد و به مسیر های مختلف میراند. او باانبوهی  ازسوالات وسوسه انگیز بطرفم میبیند و شاید هم دلش برایم میسوزد، تا آنکه موترش را بغل کرد و در مقابل من بالایم میز گذاشت تا ساعتی موتر برانم. ذهن من مصروف اوراق وموضوعات بیشمار روی میز و داخل کتابهاست. پوش عینک نیز روی میز قرار دارد. پسرم منتظر ماند تا ببیند که من چگونه دریوری میکنم، دست بردم و موترک او را از بین ورقها و کتب حرکت دادم، ولی یکبار با قلمدانی روی میز تکر کرد و بار دیگر تیر پیشروی آن روی ورقها آمد.

پسرم غم غم کنان گفت: پدر هیچ  دریور خوب نیستی!

بعد موترش را ریورس و جلو بردم، پسرم باز مایوسانه باخود گفت:

پدر موتروانی یاد ندارد.

مرا در حسرت نداشتن موترک گذاشت و با موترش بیرون به حویلی رفت. من خود را دربین کتابهاو قاموسهای بزرگ گم کرده ام، بعضا عینک به چشم میگذارم و در الماری کتب، کتاب دیگری را میپالم، ولی آنچه را تا هنوز ندانسته بودم و درمیان هیچ کتاب نیافته بودم این بود که چرا پدرم چهل سال قبل از امروز موتروان خوب نبود و چرا امروز من موتروان خوب  نیستم؟

حالا دانستم که پسرم چقدر کنجکاو است که چرا برایم چنین موتری نخریده ام؟…

ومن غرق تفکرات ترجمه و بررسی کتب ضخیم و فصلها و مقالات گوناگون استم.  و شاید هم در تلاطم امواج مغرورانه ای نسبت داشتن ملت عظیم، کشور محبوب و تاریخ پر افتخار آن میباشم، ویا شاید هم در جستجوی کشف راز و چگونگی موقعیتهای سیاراتی میباشم که میلیونها سال نوری از ما فاصله دارد و یا شاید هم  سر در گم در حل معادلات توزین بیلانس تجارت خارجی کشور ویا هم شاید صد ها معادله ی دیگر؟؟ ولی مهمترین موضوع را که دانستم همین بود که من چرا امروز نزد پسرم دریور نالایق معرفی شدم، همانطوریکه من فکر کرده بودم که پدرم هیچ دریور خوب نیست.

این درسی بود که فقط گذشت روزگار برایم آموخت !