“من به یک مرد مرده نگاه می کردم”

۲۰۲۱/۰۹/۳۰

نویسنده: جان دی مک هیو

مترجم: سیدال هومان

“من به یک مرد مرده نگاه می کردم”

عکس برداری از افغانستان:

جان د. مک هیو

جان د. مک هیو در یک خانوادهٔ آیرلندی در لندن تولد یافته ولی در طفولیت بعد از برگشت به آیرلند، در یک محیط دهقانی بزرگ شده است. در سال ۱۹۹۷ به لندن برگشت و قبل از اینکه در آژانس فرانس پرس  به حیث فوتو ژورنالستِ رسمی کار نماید، با اسوشیتد پرس، و گاردین به صورت خبر نگار و عکاس آزاد کار نموده است.  

مک هیو که خود آموز است، از آغاز سال  2006 در افغانستان به طور گسترده کار کرده است. او یکی از اولین خبرنگارانی بود که اعزام عساکر کانادایی در کندهار را زیرپوشش گرفت و شاهد و عکس بردار یکی از اولین عملیات آنها برای حمله به یک مرکز بمب سازی بود. کانادایی ها ۱۰مظنون طالب را دستگیر کردند. این عکس های مک هیو باعث جنجال در کانادا شد.

او اولین خبرنگار بود که قوای بریتانوی را در ماه می  سال ۲۰۰۶ زمانیکه قومندانی ولایت هلمند را در جنوب افغانستان به عهده گرفتند همراهی نمود.  عکس های او از گزمه های پیاده عساکر بریتانیایی از طریق لشگرگاه درحالی که بر روی یک منطقه ساخته شده توسط سکندر کبیر ایستاده بودند، برخی از اولین عکس هایی بود که مردم بریتانیا هلمند را دیدند.

در سال ٢٠٠٧، مک هيو یک همراهی نه ماهه را با سربازان امریکایی در افغانستان آغاز کرد. فقط پنج هفته بعد از سفرش، واحدی که با او بود گرفتار کمین گردید. در این رویداد ۱۸ عسکر کشته و ۱۱ تن دیگر زخم برداشتند. مک هیو نیز توسط ګلوله ئی در سینه اش زخم برداشت..

شش ماه بعد، بهبود یافته به افغانستان بازگشت. او پس از جراحت در مورد بازگشتش به افغانستان ، از  درس های کودکی یاد آوری کرد که با افتادن از اسپ چطور دوباره سوار شدن را آموخته بود .

درین راپور کوتاه ولی جامع “جان مک هیو” به نکاتی اشاره مینماید که جواب گوی بیشترین سؤال ها در قبال خروج افتضاح انگیز امریکا، هجوم برق آسای طالبان و سقوط حکومت کابل بوده میتواند. قضاوت با شماست. (سیدال هومان)

© ارائه توسط الجزیره. عبدالجلیل، یک قومندان پولیس محلی افغانستان، (سوم از چپ) در کنار جنگجویان دیگر در جریان یک وقفهٔ کوتاه در درگیری پنج ساعته با طالبان در قریهٔ پای ملوک، ولسوالی پنجوایی کندهار، به تاریخ 30 اپریل 2013 دیده می شود. جلیل چند روز پس از این عکس ، در جنگ با طالبان کشته شد . جان دی مک هیو/ الجزیره

این عکس به تاریخ 28 اپریل 2006 در ولسوالی “پنجوایی” ولایت کندهار گرفته شده است. گروه مشترک کانادا / اردوی ملی افغان که من با آن بودم، منطقه را محاصره کرده بود. تمرکز اردوی ملی افغانستان به فشاری بالای طالبان بود تا به این وسیله با آنها در گیر شوند.

از آنجائیکه جنگ قبلاً در آن  منطقه آغاز شده بود دهاتیان مجبور شده بودند آنجا را  ترک کنند و انتظار مي رفت که اين کار ادامه یابد.

عساکر افغان يک يک آنها را صدا زده نزد خود خوانده، با دست آنها را تالاشی کرده، جیب های شان را میپالیدند و در بعضى موارد  با اصرار از دهاتیان میخواستند تا لنگی های شان را از سر بردارند. همه آنها اطاعت مینمودند، ولی از حالتی که سرشانرا بالا میگرفتند و از رقمی که به عساکر  بالا و پایین نگاه میکردند، نفرت در چهره هایشان مشکل بود نادیده ګرفته شود.

ارائه توسط الجزیره. افراد اردوی ملی افغان در 28 اپریل 2006 در جریان عملیاتی به© رهبری افغانستان با حمایت نیروهای ائتلاف، برای دستگیری طالبان مظنون مردم را در یک پوسته امنیتی در ولسوالی پنجوایی ولایت کندهار تلاشی کردند. مقام های محلی ولایت هلمند می گویند که سه پولیس افغان در حالی کشته شدند که نیروهای امنیتی دو شورشی طالبان را در رویدادهای جداگانه در ۲۹ اپریل در ولایت هلمند به ضرب گلوله کشتند. [دوسیه: جان دی مک هیو/خبرگزاری فرانسه]

عساکر کانادایی به من گفتند که مهم است تلاشی نمودن افغان ها توسط خود شان صورت گیرد تا آنها احساس کنند که این یک ماموریت به رهبری افغانستان است، البته با حمایت ناتو.

بهار 2006 بود. درست زمانی که افراد بریتانیایی زمام امور را از آمریکایی ها در ولایت مجاور هلمند به دست می گرفتند، عساکر کانادایی به کندهار اعزام شدند. این اولین عملیات بزرگ نظامی در افغانستان بود که من به عنوان یک فوتوژورنالیست همراهی می کردم..

مردم محلي همهٔ آنها را تقبیح مینمودند.

قبل از اینکه پا به افغانستان گذاشته باشم، به طور فشرده در مورد تاریخ این کشور، و جنگ های قبلی آن خوانده بودم. من فکر میکردم که تفرقه های مختلف قومی و نژادی رافهمیده بودم که چگونه این مسئله منشاء بسیاری از مشکلات در افغانستان است. من آموخته بودم که بسیاری از افغان ها خود را حتی “افغان” نمی پنداشتند، بلکه خود را به نام های خود شناختهٔ ، پشتون ، تاجیک ، هزاره و غیره می نامند.

در اثنائیکه من این عکس را گرفتم، این تقسیمات قومی درست در مقابل چشمان من جان گرفت.هرچند اردوی ملی افغانستان رسماً متعهد به حفظ توازن قومی بود، اما در واقعیت، به نظر می رسید که فقط  دراستخدام افسران به اجرا در می آمد، نه عساکر سیاه شده در لست .

این واحد خاصِ اردوی ملی از شمال کشور بود، بنابراین تقریبا به طور کامل تاجیک بودند. آنها متفاوت به نظر می رسیدند و به زبان دیگری صحبت می کردند. واضح بود که دهاتیان پشتو زبانِ جنوب کشور از تلاشی این شمالی های دری زبان احساس خشم می کردند.

ارائه توسط الجزیره. افغان ها در حال نظارهٔ یک قوهٔ مشترک امریکایی و اردوی افغانستان در 12 اکتوبر 2008، اند که درست پس از© طلوع آفتاب، در یک قریه در نزدیکی پایگاه نظامی “سرې” در ولسوالی “چوکی” ولایت کنر در حال تلاشی استند. سرې در کوه های بلند قرار داشته و تقریباً هر روز توسط جنگجویان طالب با استفاده از ماشیندار های  سنگین، راکت انداز، هاوان و راکت های 107 میلی متر مورد حمله قرار می گرفت [جان دی مک هیو/ الجزیره]

من در آن زمان واقعاً درک نکردم، اما در طول هشت سا ل آینده فهمیدم که نزد این باشندگان ولسوالی پنجوایی، عساکر اردوی ملی به اندازه سربازان کانادایی، امریکایی و بریتانیایی یک قوهٔ اشغالگر بود.

مردم محلی از همه آنها نفرت داشتند. آنها اغلب افغان هایی را که با ائتلاف به رهبری ایالات متحده امریکا کار مینمودند به عنوان “کافر” میشناختند.

در همین حال، افغان هایی مانند این دهاتیان و جنگجویان طالب اغلب از سوی سربازان غربی “احمق” توصیف می شدند و عدم سواد تحصیلی آنها را  به حماقت اشتباه می گرفتند. این دست کم گرفتن بی پایان توانایی های شرکای افغان و طالبان، به باور من، عامل بزرگی در نتیجه نهایی بود.

“انقسام بزرگ دیگر” افغانستان

در حالیکه پوشش جنگ را به پیش میبردم، زمان زیادی را با واحدهای نظامی دخیل بودم. اين کار يک نظر نزديک و شخصى نسبت به حیات عساکر به من داد، اما با افراد ملکى افغان  به مراتب کمتر ارتباط داشتم.

تماس عمدهٔ من با مردم افغانستان محدود به کودکان کنجکاو دور و بر و یا مردم  تُرش روی در طول راه ها بود؛ زنان به ندرت دیده می شدند و وقتی هم اگر  جائی میبودند، دیدن عکس العمل شان در پشت برقع هایی که می پوشیدند غیرممکن بود.

فراتر از سلام های عجیب ، من پشتو را کم آموخته بودم، بنابراین حتی زمانی که افغان های محلی سعی میکردند با من مراوده داشته باشند، من به یک مترجم نظامی اتکأ میکردم و بینش کمی در مورد دیدگاه غیرنظامیان در مورد جنگ به دست آوردم.

در ماه می سال 2006، یک روزنامه نگار کانادایی مرا به یک افغان معرفی کرد که قبلاً خدمات تکسی خصوصی را برای بازدیدکنندگان غربی  درقندهار اداره می کرد. او انگلیسی عالی صحبت می کرد (من نمی توانم ازاو به دلایل امنیتی نام ببرم).

او یک به یک حرفه یی موفق شده تبدیل شده بود اما برای  بدست آوردن  پولِ بیشتر تصمیم گرفته بود یک کار شخصی راه اندازی کند.

در طول چند روز، در حاليکه ما در شهر کندهار و اطراف آن میگشتیم، من بيشتر از ماه قبل که در جاده ها و مزارع کندهار قدم مي زدم از او آموختم.

ارائه توسط الجزیره. یک پسر جوان غولک خود را به سوی عساکر آمریکایی که در باغ های اطراف شهر قندهار در حال گزمه بودند، هدف قرار داده است،20 اپریل 2011 [جان دی مک هیو/الجزیره]

وی باور نداشت که امریکایی ها برای زمان کافی باقی بمانند تا حکومت بتواند واقعاً کنترول کشور را به درستی به دست بگیرد. او همچنان به من کمک کرد تا تفرقه بزرگ دیگر را در افغانستان درک کنم، تفرقه ای که بین ثروتمندان و فقرا ، بین نخبگان تحصیل کرده در شهرها و دهقانان بی خانمان در دهات وجود دارد.

وی توضیح داد که تحصیل کرده های انگلیسی دان مانند او می توانند از تمام قراردادها و پروژه های پیشنهادی نیروهای ناتو پول زیادی به دست آورند، افغان هایی که زبان خارجی نمی دانستند، از این فرصت ها محروم شده بودند.

برای پر کردن فورمه ها به زبان انگلیسی اتکأ به دیگران به این معنی بود که یا آنها به طور کامل قرارداد ها را از دست میدادند و یا با پول کمی در پروژه استخدام شده و مقدار بیشتر پول به جیب  کسانی میرفت که آنها را کمک مینمودند ، این مسئله منجر به بروز قهر وغضب  بسیار شده و به این علت در بین قراردادی های ثروتمند غیر عادی نبود که برای حفط جان از دست کارگر های  خودشان، ګارد های محافظ استخدام نمایند.

مردم نمی دانستند که جریان پول آمریکا تا چه مدتی ادامه خواهد داشت، بنابراین مصمم بودند به هر اندازه ئی که می توانستند و تا جائیکه برایشان مقدور بود ، پول به دست آورند.

ارائه توسط الجزیره. سکیت بورد باز ها از “سازمان سکیتستان” در تپه بی بی مهرو در کابل، به تاریخ 23 آگست 2012. این تپه دارای© راهروی های زیبا و کاشیکاری شده است که بسیاری از خانواده های برای میله و دیدن  منظره 360 درجه کابل از آن دیدن می کنند و این سطح صاف محبوب سکیت بورد باز هاست [جان دی مک هیو/ الجزیره] است

“همه آنها از بازگشت طالبان وحشت زده بودند”

در طول سال های بعد، من جنگ را به طور گسترده پوشش دادم و 14 سفر به افغانستان انجام دادم که هر کدام بین شش هفته تا سه ماه طول کشید.

من شاهد افزایش بی نهایت حملات و نفوذ طالبان در سراسر کشور بودم و همچنین درز عمیقی را بین عساکر آمریکایی و مردمی دیدم که آنها ظاهراً عقب بدست آوردن روح و روان شان در تلاش بودند.

در حالیکه  هیچ نشانه ای از صلح به نظر نمیرسید، برای افغان های عادی مهم نبود که تلفات ناشی از اشتباه نظامیان ائتلاف بوده است یا تاکتیک های “سپر انسانی” طالبان؟.تنها چیزی که آنها میدیدند،افزایش تعداد جسد در بین خانواده، دوستان و همسایگان شان بود،

با وجود جنگ، من موفق شدم در مورد جنبه های زندگی روزمره در افغانستان گزارش بدهم. من از سکيت بورد باز ها در کابل عکس گرفتم، هنرمندان گرافيتى [کسانی که بر دیوار ها و صخره ها و غیره در جا های عامه نقاشی مینمایند. س.ه] در شهر مزارشریف، من در يک چرخ فلک در کابل سوار شدم، و اجراى شعبده بازان و آکروبات ها را در شهرجلال آباد تماشا کردم. موضوع مشترک در تمام این تعاملات جوانان تحصیل کرده بود – هر جا که با این جوانان ملاقات می کردم، همه از بازگشت طالبان وحشت می کردند.

آخرین گزمهٔ پیادهٔ من،

در سال ٢٠١٣، من آخرین گزمهٔ پیاده را در افغانستان پیمودم. من می دانستم که این آخرین ماجرای من خواهد بود، زیرا عساکر امریکایی در حالت کاهش کامل قرار داشتند. براک اوبامه رئیس جمهور وقت ایالات متحده امریکا اعلام کرده بود که آنها دست داشتن در عملیات جنگی را قبل از سال 2014 به کلی متوقف کند و در عوض یک نقش “ناظر/ مربی” را اختیار نماید.، به همین دلیل تصمیم گرفتم تا به جایی برگردم که همه چیز برای من آغاز شده بود – “بازگشت به ولسوالی پنجوایی در کندهار.”

این جایی بود که من برای اولین بار در سال 2006 در افغانستان گلوله خورده بودم. در طول سال ها من بارها زیر آتش قرار گرفتم، حتی در سینه گلوله خوردم، زخمی که کم مانده بود به زندگی من و همچنین پوشش خبری من در افغانستان پایان دهد. در این آخرین گزمه نیز، بیش از حد نزدیک بود به ضرب گلوله کشته شوم ، حادثه ئی بود فوق العاده  قریب به وقوع  که منجر به   طوالت یک روز وحشتناک گردید.

© ارائه شده توسط الجزیره.  عضو یک گروه شبه نظامی محلی آماده می شود تا در 30 اپریل 2013 پنجوایی قندهار به گزمه برود

اپریل 2013 بود. من يک قطعهٔ حدود ٢٥ نفرى ايالات متحده را همراهى کردم که آنها با يک واحد پوليس محلى افغان ملاقات کردند تا يک گزمهٔ مشترک را انجام دهند. اين افغان ها پوليس واقعی نبودند، فقط يک گروه از پسران و مردان بود – بعضى ها ١٥ سال سن داشتند ، و کلانترین شان حدود ٣٠ ساله بود.آنها وظیفه گرفته بودند تا از ساحهٔ محلى شان در برابر جنگجویان طالب دفاع کنند، کارى که آنها بدون یونیفورم، بدون زره بدن و بدون لوازم طبی انجام می دادند و حداقلِ مهمات را حمل می کردند، بنابراین چانس کمی برای دفاع از تعمیرات خود داشتند، چه رسد به مزارع و باغ های اطراف.

رهبر آنها عبدالجلیل، مشتاق بود که از قدرت ماشین نظامی امریکا علیه طالبان استفاده کند.

ما در ظرف چند دقیقه پس از دیدار، توسط جنگجویان طالب مورد کمین قرار گرفتیم. آتش از قطار درختان برای میخکوب نمودن ما باریدن گرفت ، و سپس ګلوله باران غیر مترقبه از جهت مخالف به سر ما ریخت. فریادها برای توجه به بمب های دست ساخت (مین های ساخت دست) به راه افتاد. این یک تاکتیک مورد علاقهٔ طالبان بود تا عساکر را مجبور به گریز به سوی  مکانی میکردند که قبلاً با تلک های انفجاری عیار شده بود.

ولی این بار مجبور نبودیم ازین مصیبت خود را بچ نمائیم. هلیکوپترها بالای سر ما بودند و جنگجویان طالب را جستجو مینمودند. جنگ تا به آخر روز بصورت وقفوی ادامه داشت. با توجه به اینکه جنگ اولیه چقدر شدید بوده است، هیچ سرباز امریکایی یا افغان زخمی یا کشته نشد که کاملاً شگفت آور است.

در اواخر روز، یک جنگجوی طالب از پشت دیواری، حدود 10 فوت از جایی که من بودم، ظاهر شد و آتش گشود. روی من به جانب دیگر بود اما یک عسکر امریکایی او را کشت. گزمه حتی عقب دیوار را نگاه نکرد تا ببیند که آیا او مرده است یا نه، زیرا آنها برای بیرون شدن از آنجا عجله می کردند. حرکت سریع و سردرگمی از  پدیده های بسیار معمولی  پس از یک کمین بود.

وقتی که ما به داخل پایگاه برگشتیم من از نظر جسمی خسته شده بودم. فهمیدم که من این کار را برای مدت طولانی انجام داده بودم. اکثر سربازان تقریبا نصف سن من بودند، و حتی تورن ایالات متحده بیش از یک دهه جوان تر از من بود.

“به یک مرد مرده نگاه میکنم”

در پایان آن روز، تولی امریکایی تصمیم گرفت که به پایگاه برگردد. در وقت برگشت، من یک درماندگی در چشمان جلیل دیدم. امریکایی ها از جنگ کردن خلاص شده بودند و دهاتیان محلی حالا  به حال خود تنها رها میشدند.

واضح بود که جلیل و افرادش بدون امریکایی ها در برابر طالبان چانسی نداشتند. وقتی که ما آنجا را ترک کردیم من به معنای واقعی کلمه به یک مردِ مرده نگاه می کردم  و من آن را می دانستم. حالت بسیار بدی بود و…  چند روز بعد… شنیدم که جلیل در یک جنگ مسلحانه با طالبان کشته شده است.

© ارائه توسط الجزیره.  پسران جوانِ جلال آبادی  در حال تمرین مهارت های شعبده بازی در سرکس کوچک سیار برای کودکان در اکتبر جان دی مک هیو / الجزیره

در چند هفتهٔ اخیر، از دور با تماشای سقوط افغانستان به دست طالبان ، من بار بار با همهٔ  ناخوشایندی های شدید وغیر متناسب آن ضربه خوردم.احساسات، بار ها روی من غلبه کرد. من حتی گریه کردم که در واقع برای من یک چیز نادر است. من نمی توانم از فکر کردن به تمام افرادی که در طول سال ها ملاقات کرده ام دست بر دارم، افرادی که داستان های خود را برایم تعریف می کردند، غذای خود را با من شریک میساختند، به من توصیه می کردند، از من محافظت می کردند، و با من مهربان بودند.

افرادى که در پارک شهر نو کابل وقتی کسى را ديدند که فکر ميکردند جاسوس طالبان است، دورم  را  گرفتند تا مرا پنهان کنند،. یک مقام محلى در ولايت پکتيکا که برایم پیراهن و تنبان به عنوان هديه داد تا من آن راپوشیده و با او بدون حفاظت سربازان امریکایى به يک شوراى محلى سفر کنم. گریزی های اردوی ملی که با وجود معروض بودن به  خطر زیادِ شخصی، مرا ملاقات کردند تا داستان های تداوی های بد خود را با من در میان بگذارند. تمام مترجمین افغان که به من کمک کردند تا با باشندگان مناطق دور افتاده کشور که تعداد کمی از خبرنگاران به آنجا رفته اند مصاحبه کنم. و ریش سفیدانی که حقیقت تلخ را در مورد احساسات خود نسبت به عساکر ائتلاف، پیش روی همان عساکر بامن صحبت نمودند.

اما مهمتر از همه، من به همه جوانانی فکر می کنم که به غرب اعتقاد داشتند، که مطالعه می کردند و سخت کار می کردند و در آنچه بزرگ شدند که هر چند نا کار ، ولی  یک دموکراسی بود. من نمی توانم فکر کردن در مورد تمام پول ، تمام تلاش ، تمام زندگی از دست داده را متوقف کنم. تمام آن خون و گنج، به هدر رفت. همه آن وعده ها شکست. همه آن روياها، خرد شد.

قلب من برای افغانستان شکسته است، برای مردم افغانستان.